بعد از مدت ها سری به دوستم زدم؛
خیلی خوشحال شد
با خودش گفت:
عجب رفیق باوفایی دارم
نمی دانست،
برای قرض کردن پول به یادش افتاده ام .
بعد از مدت ها سری به دوستم زدم؛
خیلی خوشحال شد
با خودش گفت:
عجب رفیق باوفایی دارم
نمی دانست،
برای قرض کردن پول به یادش افتاده ام .
عید بود.
توی خیابون،
یه مرد با سر و وضع ژولیده ازم کمک خواست
طاقت نیاوردم کمکی نکنم
دستم رو توی جیبم بردم
آهی کشیدم و رد شدم
مرده با خودش گفت:
عجب آدم خسیسی
نمی دانست،
در جیبم چیزی نبود، به جز کارت عابر بانک خالی .