هر شب رسیده چشم را خواب می خورد
ذهنم به سمت کودکی ام تاب می خورد
ماندم همیشه در عطش چشم آبی ات
این چشمه از کجای دلت آب می خورد
در خاطرم به رستم و سهراب خیره ام
اشک آمد و کویر تو سیراب می خورد!
بادام تلخ زندگی دو بخش کرد، او
بابا که صورتش به آفتاب می خورد
یادم نرفته سرخی درسی که رد شدیم
سیبی که چیده بودم و بی تاب می خورد
حالا که فصل امتحان شده ، پیشانی من است
در سجده ی کتاب، به این قاب می خورد
1391/12/02
در حوالی خود چرخ می زدم، دیدم از سه سالگی ام نزدیک بیست و هفت سال می گذرد . یادش بخیر دوسالگی ام . یادش بخیر یک سالگی ام . یادش بخیر زمانی که هنوز هیچ بودم در هیچستان ! آمدم و شروع شدم، یک سالگی، دو سالگی، سه سالگی ... و حالا در حوالی سی سالگی ام ایستاده ام . پشت سرم را غبار گرفته و پیش رویم در مه فر رفته و ناپدید . همیشه رسیدن به بیست سالگی را دوست داشته ام؛ رسیدم، گذشتم . و حالا در حوالی سی سالگی ترسی غریب روحم را آزار می دهد . دستی تکان می خورد و می گوید خدانگهدار بیست های قشنگ، بیست های زشت، بیست هایی که در دفترم گاهی نشستید و دل کودکانه ام را شاد و دل مستانه ام را خون کردید و در خزان زندگی زرد شدید و رفتید . اینک من مانده ام و خاطراتتان؛ من مانده ام و دفتری بدون بیست و دستانی برای چیدن سیب سی سالگی تا زیر دندان زندگی مزمزه اش کنم . ترش باشد یا شیرین کرم خورده باشد یا سالم ثمری است از تمام دوران بودنم . و حالا اکنون است در حوالی سی سالگی ام قدم می زنم؛ روزی که باید متولد بشوم .