به نام آن یگانه حق که او به من امید داد
دلم به روشنای اش به روشنی نوید داد
به هر دری که بسته است طلب از او کنم که او
به هر دری که بسته بود همان درش کلید داد
دلم به روشنای اش به روشنی نوید داد
به هر دری که بسته است طلب از او کنم که او
به هر دری که بسته بود همان درش کلید داد
شاید امشب متولد بشود
منتظر باید بود
منتظر باید رفت
سوز سردی است ولی،
پنجره باز کنم
نام او را بگذارم، سجاد
نام او سبزترین جلوه ی آغاز درخت
کودکی بازی گوش
که در او آینه ها می تابد
آن دل باغچه اش تا به ابد لبریز است
سفره اش برگ گلی
جیره اش یک شبنم
چشم او رنگ خداست
پشت آن پنجره هاست
دل او اینجا نیست
دل او در پی یک قاصدکی نامه به دست بی تاب است
دل او اینجا نیست
واژه ها منتظرند
و همه پنجره ها
سوز سردی است، ولی
منتظر باید بود
منتظر باید رفت
شاید امشب متولد بشود.