مرگی رسیده و شیرین، بچین تو جان مرا
در قاب روشن چشمم ببین نهان مرا
خالی کن این دل سنگین دوباره با نم اشکی
این قلب خسته به دوشش کشد جهان مرا
...
مرگی رسیده و شیرین، بچین تو جان مرا
در قاب روشن چشمم ببین نهان مرا
خالی کن این دل سنگین دوباره با نم اشکی
این قلب خسته به دوشش کشد جهان مرا
...
هر شب رسیده چشم را خواب می خورد
ذهنم به سمت کودکی ام تاب می خورد
ماندم همیشه در عطش چشم آبی ات
این چشمه از کجای دلت آب می خورد
در خاطرم به رستم و سهراب خیره ام
اشک آمد و کویر تو سیراب می خورد!
بادام تلخ زندگی دو بخش کرد، او
بابا که صورتش به آفتاب می خورد
یادم نرفته سرخی درسی که رد شدیم
سیبی که چیده بودم و بی تاب می خورد
حالا که فصل امتحان شده ، پیشانی من است
در سجده ی کتاب، به این قاب می خورد
1391/12/02