دکلمه استاد حسین منزوی ( شاعر! تو را زین خیل بی دردان، کسی نشناخت )
شاعر! تو را زین خیل بی دردان، کسی نشناخت
تو مُشکِلی و هرگزت آسان، کسی نشناخت
کُنج خرابت را بسی تَسخر زدند امّا
گنج تو را، ای خانه ی ویران کسی نشناخت
جسم ِتو را، تشریح کردند از برای هم
امّا تو را ای روح ِسرگردان ! کسی نشناخت
آری تو را، ای گریه ی پوشیده در خنده !
وآرامش آبستن توفان ! کسی نشناخت
زین عشق ورزان نسیم و گلشنت، نَشگفت
کای گردباد بی سر و سامان ! کسی نشناخت
وز دوستداران بزرگ کفر و دینت نیز
ای خود تو هم یزدان و هم شیطان، کسی نشناخت
گفتند : این دون است و آن والا، تو را، امّا
ای لحظه ی دیدار جسم و جان ! کسی نشناخت
با حُکم مَرگت روی سینه، سال های ِسال
آن جا، تو را در گوشه ی یُمگان، کسی نشناخت
فریاد « نای »ت را و بانگ ِشکوه هایت را،
ای طالع و نام تو نا هم خوان ! کسی نشناخت
بی شک تو را در روز ِقتل عام نیشابور
با آن دریده سینه ی عرفان، کسی نشناخت
با جوهر ِشعر ِتو، چون نام تو برّنده !
ذات تو را ای جوهر برّان، کسی نشناخت
روزی که می خواندی: مخور می محتسب تیز است !
لحن و نوایت را در آن سامان، کسی نشناخت
وقتی که می کندند از تن پوستت را نیز
بی شک تو را زان پوستین پوشان، کسی نشناخت
چون می شدی مخنوق از آن مستان، تو را ای تو
خاتون شعر و بانوی ایمان ! کسی نشناخت
آن دم که گفتی، باز گرد ای عید ! از زندان
خشم و خروشت را، در آن زندان، کسی نشناخت
چون راز ِدل با غار می گفتی تو را، هم نیز،
ای شهریار ِشهر سنگستان، کسی نشناخت
حتّی تو را در پیش روی جوخه ی اعدام
جز صبحگاه ِخونی میدان، کسی نشناخت
هرکس رسید از عشق ورزیدن به انسان گفت
امّا تو را، ای عاشق انسان ! کسی نشناخت .
از آشنایی با دوست خوش بیانی چون شما شادمانم