با صبحی دیگر
چشمی
امید را یدک کشید
و در انتهای پیچ سنگین آن روز
صورتش
واژگون شد؛
وسیب های تر
در سراشیبی آسفالت گونه اش
غلتیدند.
با صبحی دیگر
چشمی
امید را یدک کشید
و در انتهای پیچ سنگین آن روز
صورتش
واژگون شد؛
وسیب های تر
در سراشیبی آسفالت گونه اش
غلتیدند.
در پرتگاه پیاده رو
نشسته
شکسته می شود
قلکِ خالیِ قلبِ کوچکی
وقتی با بوق ممتد بی تفاوتی
از چراغ قرمز چشمانش،
عبور می کنیم.
امروز،
صبح زود
خورشید با دست های روشن سردی
از پشت ذّات سربی سنگین ما
سایه های قد خمیده را
تاریک تر کشید
و در کج ترین گوشه ی میدان شهر
تیزی برق ترازو
بر تن گنجشک حبس در سینه ها
فرو رفته،
شب رسید.