منتظر باید نشست و ایستاد و راه رفت
زیر پای کودکی را روی مهر گام هایش راه برد
واژه ای از او شد و تا دست هایش جمله ساخت
یک درخت،
در حیاط خانه ی احساس کاشت
صبح در اوج درخت
در میان برگ های ثانیه او را شنید
زود بالا می روم
سبز تر،
تر می شوم
میوه ی سرخ درخت انتظار
حجم کال این دهان را لبریز کرد
زودتر باید رسید
فصل چشمانش که شد
در هوایش باید پرید
خواب راباید نماند
پای خواب آلود این ادراک را بیدار کرد
روی سطح نازک احساس ماه،
هر قدم
چشم های ساده ی شب را همیشه باز بود
زود تر باید رسید
زود تر باید گذشت
منتظر باید نشست و ایستاد و راه رفت .
روستای قره قشلاق 1387/08/05