مرد تنها
جغد تاریکی خود را می راند
در خودش پنهان بود
در سراشیبی یک روز پر از رفتن خود
پرده ی شب به زمین دوخته بود
دست او در پی او نالان گفت:
مگر امروز برایم خوش رنگی است
شده اینجا ویران،
چشم تو در شب من بد رنگی است
خانه ها پنجره ها شان همه در بند است
دست او بالا رفت
و صدایش لرزان،
و کلوخی که در آن تاریکی
روی تاریکی نمناک خودش می غلتید
همچنان او می راند
بی خبر او می خواند .
زمستان 68 - روستای قره قشلاق قوری چای