در حوالی خود چرخ می زدم، دیدم از سه سالگی ام نزدیک بیست و هفت سال می گذرد . یادش بخیر دوسالگی ام . یادش بخیر یک سالگی ام . یادش بخیر زمانی که هنوز هیچ بودم در هیچستان ! آمدم و شروع شدم، یک سالگی، دو سالگی، سه سالگی ... و حالا در حوالی سی سالگی ام ایستاده ام . پشت سرم را غبار گرفته و پیش رویم در مه فر رفته و ناپدید . همیشه رسیدن به بیست سالگی را دوست داشته ام؛ رسیدم، گذشتم . و حالا در حوالی سی سالگی ترسی غریب روحم را آزار می دهد . دستی تکان می خورد و می گوید خدانگهدار بیست های قشنگ، بیست های زشت، بیست هایی که در دفترم گاهی نشستید و دل کودکانه ام را شاد و دل مستانه ام را خون کردید و در خزان زندگی زرد شدید و رفتید . اینک من مانده ام و خاطراتتان؛ من مانده ام و دفتری بدون بیست و دستانی برای چیدن سیب سی سالگی تا زیر دندان زندگی مزمزه اش کنم . ترش باشد یا شیرین کرم خورده باشد یا سالم ثمری است از تمام دوران بودنم . و حالا اکنون است در حوالی سی سالگی ام قدم می زنم؛ روزی که باید متولد بشوم .