دست های رنگی
دست های رنگی بی خواب است
شب نشسته پیش او مهتاب است
چشم ها آسمان می خوانند
دل برای رسیدن چه بی تاب است .
شب است . روشن مثل همیشه . چشمانم خسته ی خواب، و خواب همیشه مرا ربوده است . نقش گلی به رنگ سرخ بر بالشم نقش می کنم؛ با ساقه ای پر از خار . ساعت هنوز خواب نرفته است . و من در پی عقربه های سرخ زندگی ام . حتی لحظاتی که پشت خاکریز های قلبم شاید مرگ در پی حمله ای است . خواب کولاک می کند . فردا باید پشت بام چشمانم را حسابی بروبم . فردا باید بروم . و امروز هم باید می رفتم که نرفتم!
فردا باید نقشی کنم از مرغ دلم که بال و پر می زند در این قفس . امروز هم باید نقشی می زدم که نزدم . همیشه نقاشی ها ناتمام می ماند . وقتی می خواهی تمامش کنی قصه ای شروع می شود . و دوباره رنگی و دوباره نقشی . همیشه نقاشی ها ناتمام می ماند . شبیه من، شبیه پاهایم، شبیه قصه های شهرزاد . فردا باید بروم . امروز هم باید می رفتم که نرفتم !
- ۹۳/۰۱/۱۰
حضرت زهرا سلام الله علیها فرمودند :
همانا حقیقت و واقعیّت تمام سعادت ها و رستگارى ها در دوستى علىّ علیه السلام در زمان حیات و پس از رحلتش خواهدبود.
ایام تسلیت باد .. التماس دعا
عاقبتتون بخیر