فجر جمعه
جمعه, ۱۲ مهر ۱۳۹۲، ۱۱:۱۲ ق.ظ
تضمین ( شعر قدیمی )
به تو گفته ام نگارا که ندارم آرزویی
"همه هست آرزویم که ببینم از تو رویی"
شب رخوت است و من هم بنشسته ام به کویت
چه نشسته ام در این گِل، گُل من کجاست بویی؟
سر صبح به عجز و زاری به طواف نور رفتم
طرف نگاه باران دل من به شستشویی
شب جمعه خوش نوازان به نوای دست باران
بنواز خشک دل را که بدون او نرویی
قدمی به کوی دل بین همه فرش انتظارم
برسان به عرش فرشم من این یتیم سویی
تو همیشه رخ نمودی من بینوا ندیدم
به امید فجر جمعه لب من شکر بگویی
نفسی نمانده باید برسد به آسمان دل
لب داغدار ظلمت بکند چه وا و وویی!
دهم اَر وجود خود را به حریم سبز یک مرگ
به خدا نمانم آنجا چو نگار دارم اویی
- ۹۲/۰۷/۱۲