رزم مقدس
راه رفتم و نشستم، خواستم چیزی بنویسم؛ ولی دیدم زبان گفتنش را ندارم . باید صبر کرد؛ شاید بیاید واژه ای که در سفر است. شمردم روزهایم را. برای خودم افسانه ای شده ام . آینه روبروی من هست و من روبروی آینه .عمیق می شوم و غرق در درون آینه و خودم؛ گم می شوم، گم می شوم، گم . پشت سرم عکس کودکی است شبیه خودم . می روم تا خودم و می روم تا او . به زور سیب هم شده می خندم. چشمهایم را می بندم . گریه می کند . تازه متولد شده، خیلی کوچک است. نمی داند ولی می دانم، زندگی او را در آغوش گرفته خواهد برد به سمت ناکجاها، شاید به آب، شاید به آفتاب و روزی درون خاک های سرد .هوا گرم است و من در درون خود روزهای سرد را تجربه می کنم. در گیر و دار رزم مقدس او تیر خورده است و پشت خاکریزهای قلب خسته ی من درد می کشد . در حمله قبلی قلبم شکست خورده ام . ولی می دانم، این بار نوبت پیروزی آینه هاست .