VEB YAZILARI

سجاد سیفی

VEB YAZILARI

سجاد سیفی

آشنایی
VEB YAZILARI

سلام عزیز دوستلار

اورگین بیر یاری وار
یارئما بیر یاری وار
آللاهئم یار اونادئ
هارداکئ دیاری وار

پیام های کوتاه
  • ۲۴ بهمن ۹۲ , ۰۰:۰۶
    محبت
آخرین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان

۱۰۱ مطلب توسط «سجاد سیفی» ثبت شده است

منتظر باید نشست و ایستاد و راه رفت

زیر پای کودکی را روی مهر گام هایش راه برد

واژه ای از او شد و تا دست هایش جمله ساخت

یک درخت،

            در حیاط خانه ی احساس کاشت

صبح در اوج درخت

در میان برگ های ثانیه او را شنید

زود بالا می روم

سبز تر،

          تر می شوم

میوه ی سرخ درخت انتظار

                            حجم کال این دهان را لبریز کرد

زودتر باید رسید

فصل چشمانش که شد

در هوایش باید پرید

خواب راباید نماند

پای خواب آلود این ادراک را بیدار کرد

روی سطح نازک احساس ماه،

                                  هر قدم

چشم های ساده ی شب را همیشه باز بود

زود تر باید رسید

زود تر باید گذشت

منتظر باید نشست و ایستاد و راه رفت .

                                                                                  

                                                                 روستای قره قشلاق  1387/08/05

 

امروز جسم من از تاک می خورد

روحم ز درد جدایی چاک می خورد

در باغ زندگی ام فصل زرد هست

روزی تمام جسم مرا خاک می خورد

خاطرت خواهم اگر خاطرم از یاد رود

دل از این خار بریده پیش شمشاد رود

بیش از این ها دل دیوانه ی من عاشق توست

عشق باری که به غم، هم به دلی شاد رود

مجرم خاکی دل در قفسی زندانی است

سوی یارش نتوان بسته که آزاد رود

درس دل تا تو نبودی همه غم بود و محن

دیگر از مشق دلم غصه و اشداد رود

هر سحر در طلبت دست نیازم بالاست

پای جاهل به طلب در پی استاد رود

پر اگر شد دل من از دم ابلیس و هوا

فصل سبز غزلم یک شبه بر باد رود

سوخت این دل همه جا آتش عشقت برپاست

عشق دردی که در این سینه ی سجاد رود

                                                       مشهد مقدس 88/10/25

در سردی صبحی که دلم غمگین است
سربی شده بیتم و کمی سنگین است
شیطان گل امید دلی را سر زد
بی یاد خدا شد دل اگر, مرگ این است.

فجر است و نامه ی تقدیر مهر شد

صبح آمد و گذشت و دلم ظهر شد

شام است و راهی شب می شوم، خدا !

این دل برای تو آیا دمی طُهر شد؟

 

چشمان تازه بیاور نگاه کن

صبح آمد و نظری در پگاه کن

در دفتر ثبت نگاه خود

بانوی آفتاب راعقد ماه کن .

راه رفتم و نشستم، خواستم چیزی بنویسم؛ ولی دیدم زبان گفتنش را ندارم . باید صبر کرد؛ شاید بیاید واژه ای که در سفر است. شمردم روزهایم را. برای خودم افسانه ای شده ام . آینه روبروی من هست و من روبروی آینه .عمیق می شوم و غرق در درون آینه و خودم؛  گم می شوم، گم می شوم، گم . پشت سرم عکس کودکی است شبیه خودم . می روم تا خودم و می روم تا او . به زور سیب هم شده می خندم. چشمهایم را می بندم . گریه می کند . تازه متولد شده، خیلی کوچک است. نمی داند ولی می دانم، زندگی او را در آغوش گرفته خواهد برد  به سمت ناکجاها، شاید به آب، شاید به  آفتاب و روزی درون خاک های سرد .هوا گرم است و من در درون خود روزهای سرد را تجربه می کنم. در گیر و دار رزم مقدس او تیر خورده است و پشت خاکریزهای قلب خسته ی من درد می کشد . در حمله قبلی قلبم شکست خورده ام . ولی می دانم، این بار نوبت پیروزی آینه هاست .

در این سرای دل غذای فکر من همیشه شیرین نیست

به کام فرهادم به جز نگاه تو بگو چو شیرین کیست؟

"حقیقت"

 

دستم را دراز می کنم

در آرزوی لمس،

به سیمی مسی بر می خورم

که جریان برق را در خود می برد

 

تکه تکه می بارم

مثل خاکستر،

فرو می ریزم

 

فیزیک حقیقت را می گوید

کتاب مقدس، حقیقت را می گوید

عشق، حقیقت را می گوید

و حقیقت، رنج است.

 

 

بعد از مدت ها سری به دوستم زدم؛

خیلی خوشحال شد

با خودش گفت:

عجب رفیق باوفایی دارم

نمی دانست،

برای قرض کردن پول به یادش افتاده ام .

عید بود.

توی خیابون،

یه مرد با سر و وضع ژولیده ازم کمک خواست

طاقت نیاوردم کمکی نکنم

دستم رو توی جیبم بردم

آهی کشیدم و رد شدم

مرده با خودش گفت:

عجب آدم خسیسی

نمی دانست،

در جیبم چیزی نبود، به جز کارت عابر بانک خالی .

 

 

"کتاب ها با 50 درصد تخفیف  به فروش می رسد"

یکی گفت : چه کتاب فروش با انصافی،

نمی دانست،

از کسادی بازار می خواهد به ساندویچ فروشی تغییر شغل بدهد!!!

خیابان شلوغ بود؛

ترافیک،

همه بوق می زدند

ولی من، نه !

یکی گفت: چه انسان با فرهنگی است

نمی دانست،

بوق من خراب است .

دشمن برای خودش فکر چاره است

ماه از نگاه کجش بی قواره است

ترکیب آهن و ماه و دروغ محض،

دجّال این زمانه ی ما ماهواره است .

در باغ بی غزل پرسه می زدم تو آمدی
هر دم به دری بسته می زدم تو آمدی

شب بود و آسمان رو سیاه و بدون ماه
ظلمت بر این دلم وصله می زدم تو آمدی

تنها به امتداد غربت خود خیره می شدم
در جاده قدم خسته می زدم تو آمدی

پرواز، پرنده دل را فسانه بود
هی پر، به بال شکسته می زدم تو آمدی

این قصه ی غم همچنان ادامه داشت
با دل نشسته حرف از غصه می زدم تو آمدی

وقتی تو آمدی درخت دلم جوانه زد
با وصل کم کم شکوفه می زدم تو آمدی

این شعر هم برای دلم شد بهانه ای
امشب به چشم دل سرمه می زدم  تو آمدی