VEB YAZILARI

سجاد سیفی

VEB YAZILARI

سجاد سیفی

آشنایی
VEB YAZILARI

سلام عزیز دوستلار

اورگین بیر یاری وار
یارئما بیر یاری وار
آللاهئم یار اونادئ
هارداکئ دیاری وار

پیام های کوتاه
  • ۲۴ بهمن ۹۲ , ۰۰:۰۶
    محبت
آخرین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان

۱۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سجاد سیفی» ثبت شده است

با صبحی دیگر

               چشمی

                    امید را یدک کشید

و در انتهای پیچ سنگین آن روز

صورتش

         واژگون شد؛

وسیب های تر

در سراشیبی آسفالت گونه اش

                                غلتیدند.

 

در پرتگاه پیاده رو

                    نشسته

                        شکسته می شود

قلکِ خالیِ قلبِ کوچکی

وقتی با بوق ممتد بی تفاوتی

از چراغ قرمز چشمانش،

                         عبور می کنیم.

وقتی که او نوازد، تا تار دل نوازی

خرم کند کویرم با نغمه ی حجازی

آنان که با منند و هر دم ولی جدایند

با من بگو سخن ها آینه ی مجازی

در سردی هوایم آتش زده حضورش

این هست آتشی که باید در آن گدازی

من در هوای پاکش دم- بازدم کشیدم

من بی هوا بمیرم ای قلب بی هوازی!!!

ساعت به وقت چشمش از نیمه هم گذشته

در خواب کودکانه مائیم گرم بازی

فجر است تا طلوعش جز اندکی نمانده

امید وصل دارم با یاد او نمازی

در سجده گاه عشقش مهری تو را نباشد

من خاک کوی یارم با من اگر بسازی

صبح است و آفتاب چشمان تو غزل شد

سجاد خوانده چشمت دیگر نمانده رازی

 

آذر ماه 96

در حمله های قبلی قلبم تیر خورده است

از ترکش غرور تو سیلی سیر خورده است

در پشت خاکریز امیدم مهربانی ات

بی عشق سرباز خسته ات زنجیر خورده است

آلما گولئ

آغاشدا آلما گولئ

هر اَلدَن آلما گولئ

یارئم گولَر اوز اُل

دُداخدان سالما گولئ

 

عشق شربتین ایله نوش

بؤ سوزی سن ایله هوش

آیرئلئق چتین اؤلار

یارئ شیرین یارئ توش

 

مشق نقاشی

مرد تنها

جغد تاریکی خود را می راند

در خودش پنهان بود

در سراشیبی یک روز پر از رفتن خود

پرده ی شب به زمین دوخته بود

دست او در پی او نالان گفت:

مگر امروز برایم خوش رنگی است

شده اینجا ویران،

چشم تو در شب من بد رنگی است

خانه ها پنجره ها شان همه در بند است

دست او بالا رفت

و صدایش لرزان،

و کلوخی که در آن تاریکی

روی تاریکی نمناک خودش می غلتید

همچنان او می راند

بی خبر او می خواند .

 

زمستان 68 - روستای قره قشلاق قوری چای

 

دلم تنگ دلم تنگ دلم تنگ

به یارم می زنم با تلفنم زنگ

شقایق این دلم خونابه خون است

ببخشا با تو گاهی می کنم جنگ

پر پرواز و پریدن همه آغاز کنید

چه کسی بود به من گفت بخوان ؟!

که بخوان سوره ی آغاز شدن

یخ دل آب کنید

دل پژمرده ی تان را همه سیراب کنید

سر این سفره ی شب

روشنایی شده مهمان

شب سردی است؛

ولی پنجره ها باز کنید

شب اخموی زمین،

دل شب، شب پره ای

لب فانوس شما سیر شود

زن آن خانه ی تان پیر شود

پر پرواز و پریدن همه آغاز کنید .

 روستای قره قشلاق - آذر ماه 86

کودکی ام

در حوالی خود چرخ می زدم، دیدم از سه سالگی ام نزدیک بیست و هفت سال می گذرد . یادش بخیر دوسالگی ام . یادش بخیر یک سالگی ام . یادش بخیر زمانی که هنوز هیچ بودم در هیچستان ! آمدم و شروع شدم، یک سالگی، دو سالگی، سه سالگی ... و حالا در حوالی سی سالگی ام ایستاده ام . پشت سرم را غبار گرفته و پیش رویم در مه فر رفته و ناپدید . همیشه رسیدن به بیست سالگی را دوست داشته ام؛ رسیدم، گذشتم . و حالا در حوالی سی سالگی ترسی غریب روحم را آزار می دهد . دستی تکان می خورد و می گوید خدانگهدار بیست های قشنگ، بیست های زشت، بیست هایی که در دفترم گاهی نشستید و دل کودکانه ام را شاد و دل مستانه ام را خون کردید و در خزان زندگی زرد شدید و رفتید . اینک من مانده ام و خاطراتتان؛ من مانده ام و دفتری بدون بیست و دستانی برای چیدن سیب سی سالگی تا زیر دندان زندگی مزمزه اش کنم . ترش باشد یا شیرین کرم خورده باشد یا سالم ثمری است از تمام دوران بودنم . و حالا اکنون است در حوالی سی سالگی ام قدم می زنم؛ روزی که باید متولد بشوم .

 

صداقت آینه ای خوب می دانی
نشانده ام بوسه به روی تو پنهانی


به شوق دیدن رویت دلم هوایی شد
هوای قافیه ها به سمت پریشانی


نهال سبز حضورت به ریشه در خاکم
برای باغ محبت ترنم بارانی


زلالِ چشمه یِ چشمت همیشه شیرین است
بیا به داد من این گلوی عطشانی


دقیقه های سکوتم به رنگ تنهایی
نوشتم عاشقانه در شبی زمستانی


بیا دو دست دعا را به آسمان بخشیم
در این لحظه های قشنگ عرفانی


به قطره قطره ی اشکم خیس شد کاغذ
در آخر شعرم به مصرع پایانی .

 

مشهد مقدس - 88/11/18

طرح گرمای دلم

                        روی تاریکی و سرمای زمین می ریزد

شعله ی سبز خیالم سرریز

آسمان شده سرریز از فجر

نقطه های دل او پنهان نیست

و چقدر فاصله ها نزدیک است

و اگر روی دلش دست کشم

ممکن است لق بشود

                              و بیافتد به زمین

و چه زیبا می شد

روی سجاده ی شب

                          می شود سجده ی بارانی شد!

 

86 - روستای قره قشلاق قوری چای