همیشه چیزی کم است!
مدت هاست فکر می کنم چیزی کم است . شاید چیزی شبیه بهار درخودم، بیداری . همیشه چیزی کم است . خواب، چشمان خسته ی مرا دزدیده است ؛ خواب هایم تاریک ؛ در حسرت خواب های روشنم . جایی که من هیچ می شوم .
و چه خوب می شد؛ می توانستم، تمام کتاب هایم را با یک جفت چشم تازه برای دیدن عوض می کردم . نگاه می کنم ؛ نور که به چشمم می رسد شکسته شده و روحم را خراش می دهد . خرده ریزه های نور های رنگی در پایم می ماند و آزار می دهد . پایش می لنگد . همیشه چیزی کم است . چیزی شبیه دوست . تا امانتی اش را که در جیبم مانده صحیح و سالم تحویل بدهم .
امروز صبح دوباره مثل همیشه گنجشک ها زودتر سلام کردند ؛ من بیدار شدم . درخت لبخند زد . پای شبم را درون تشت مسی خورشید شستم . بلند شدم که راه بیافتم ، شب شد . روز هایم کوتاه و شب هایم یلدایی است.
قصد دارم چیزی را پیدا کنم . ولی نمی دانم چه چیز را . کم حافظه شدم ام ؛ این مشکل مدت هاست که با من است . برای اینکه پیدایش کنم باید نوشت ؛ نقش کرد . بر روی در و دیوارها، سنگ ها، مهرها، چوب ها، شیشه ها، در های بسته ی بانک ها و اسکناس های عید نو؛ کار همیشگی من است . ولی پیدایش نمی کنم . همیشه چیزی کم است.